مسافرت بابایی
جمعه پیش بابا تصمیم داشت که برای یه ماموریت 6روزه به تهران بره از صبح که من از خواب بیدار شدم بابا رو که دیدم داره وسایلش را جمع میکنه پرسیدم کجا و بابا گفت میرم تهران منم خوشحال و مرتب از صبح میگفتم که می خوایم بریم تهران مامان هم بهم گفت که ما نمیریم و فقط بابا میره تا ظهر و موقع رفتن بابایی که من به هیچ وجه آروم نمیشدم حتی با سی دی و حتی فیلم باب اسفنجی و فقط تو بغل بابا بودم که بریم دردر . بریم سوار ماشین بشیم. خلاصه مامان هر طوری بود منو از بغل بابایی گرفت تا بابا بتونه بره اما مگه من آروم میشدم همش گریه و جیغ طوری که مامان هم گریش گرفته بود . حتی اومدن بابا جون هم منو آروم نکرد خلاصه هر طوری بود رفتیم خونه بابا جون اونجا هم آروم نمیشدم...
نویسنده :
مهرسا
12:04